ترا از خواندن مکتوب من تنگ است می دانم
جواب نامه ناخوانده ام جنگ است می دانم
ز آه و ناله بیجا چرا خود را سبک سازم؟
که تمکینش به کوه قاف همسنگ است می دانم
نیم از دورباش خار و منع باغبان درهم
که با خونین دلان آن غنچه یکرنگ است می دانم
چه دل در وعده شب در میان زلف او بندم؟
مرا صبح امید آن خط شبرنگ است می دانم
به اشک گرم و آه سرد خود امیدها دارم
دل بیرحم او هر چند سنگ است می دانم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
تغافل، التفات و آشتی جنگ است می دانم
امید بوسه هر دم دستگاه تازه می چیند
ز خط هر چند وقت آن دهان تنگ است می دانم
به رنگ تازه ای در هر دهن نالیدن بلبل
ز رنگ آمیزی آن حسن بیرنگ است می دانم
از آن چون زخم می سازم گریبان پاره از شادی
که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است می دانم
چرا صائب ز سنگ کودکان پهلو تهی سازم؟
گشاد کار من چون شیشه از سنگ است می دانم